دنیــــــــای آبتیــــن
آبتین وعروسکش
نه يك نخ ... نه يك پاكت ... يك عمر هم كه سيگار بكشم فايده ندارد... تا خودم نسوزم ... دلم آرام نميشود ...!!! اين روزها سيگارم را نصفه ميكشم ... چون تو هميشه ميگفتي يه نخ روشن كن دوتايي بكشيم ... حالا كه رفته اي ... ببين ... ديگر آن كودكي نيستم كه دهانش بوي شير ميداد حالا بزرگ شده ام ... دهانم بوي سيگار ميدهد ... امروز باز هم سيگار كشيدم! آرام ،زياد،با احساس ... همه ي تو را ،همه ي آنچه كه از تو با من باقي مانده بود را دود كردم با همين بهمن هاي كوچك دوست داشتني... باز هم پاسخ نئشه ي من به اين سوال مسخره : مرگ يا زندگي؟ قطعا مرگ! دلم سيگار ميخواهد ميخواهم دود كنم فكرو خيال هاي بد را... بــاور نــدارم امــشـب آسـمــان بـی ســتـاره بـاشــد ، مــاه خــواب بـاشـــد و دلــم گــرفـتــه بـاشــد . . . . بــاور نــدارم لـحـظــه تـنـهــایـی را ، صـدای نـالـه مــرغ اسـیــر را ، سکــوت لـحـظـه هـای بـی کـسی را ! بـاور نــدارم در ایـن لـحـظـه بـی تــو بـاشــم . . . تـو رفـتـه بـاشـی و مــن دلـشـکـسته باشـم ! بــاور نـدارم یـک ثــانـیـه بـی تــو بـودن را ، بـاور نــدارم یک لحـظـه دور از تــو بــودن را ! نــه عــزیــزم بــاور نــدارم کـه بــرایـم در نـامــه ات نــوشـتـی خــــدانـگـهــدار ! اگــر بـخـواهـم بـاور کـنم بـی تـو بـودن را ، بــاور کـن نـمـیـخـواهـم ایـن زنــدگی را ! زنـدگی مـعـنـای بـی تــو بــودن را ایـنـگـونـه بـرایـم مـعـنـا کــرد . . . کـه خیـلی تلـخ اســت تـنـهـایــی ! مـن نـیـز زنــدگی را بــرای تـو ایـنـگــونـه مـعـنـا میـکنــم کـه بــدون تــو هــرگــز ! بــاور نــدارم طـلـوعـی را بـبـیـنـم کـه تــو در آن نـبـاشـی ، بـاور نــدارم غــروبی بـیـایـد و مــن بـی تــو بـاشــم ! از طلــوع تـا غــروب ایــن زنــدگی ، و از غــروب تـا طـلـوع آن مـیـخـواهـم بـا تـو بـاشـم ، بـه یـاد تــو بـاشـم ، در کـنـار تــو بـاشــم و آخـر سـر نـیـز در آغــوش تـو از ایـن دنـیـا رفـتــه بـاشــم ! بـاور نــدارم لـحـظـه هــای بـی تــو بــودن را ، لـحظـه هـا هـمـه مـیدانـنـد درد تـنـهـایـی ام را ! تـنـهـایی شــاهـد اسـت درد دلـتـنـگی ام را . . . مـیـخـوانـم و اشـک مـیـریـزم تـا بـبـیـنـم تـو را و بـگـویـم فــدای تــو عــزیــزم ، دلتـنـگـت بــودم ای بـهـتــریــنـم ، تــو آمــدی و دلــم بـاز شــد ، دوبــاره درد دل هـای عــاشـقــانــه بـیـنــمــان آغــاز شــد . . . بــاور دارم لـحـظــه هـای با تــو بــودن را . . . بـاور دارم کـه هـیـچـگـاه بـی تــو نـخـواهـم مـانـد . . . ! دِلــَــم مـــيـــخـــواد! خــُــــدا بــــيــــاد بــِــهــِـم بــِــگــــه: ديـــــوونــَــم کـــَـردی بــيــــا ايــنـــَـم هـــَـمــونــی کـــه مـــيــخــــواســــتـــــی… اگــــر چـــه گفتـــه بــــودی پــای عـشقـت تــا ابـد مــردی ولـی روزی که رفـتی خــوانـدم از چـشـمـت ، کـه دلـســردی ! بـه طــرزی وحـشـیـانـه عــاشـق زیـبـایی ات بــودم بـه جــای عـشـق بـازی ، دایـمــاً بـازی در آوردی ! ارس مـی خـواســت در آغــوش دریــای تــو بـنـشـیـنـد ولــی بـا ســد قـهـــــرت نـقـشـه اش را بــرمــلا کــردی ! شــدم مـجـمــوعـــه دارِ دردهـــایِ رایـــج دنیـــــا شــدی بـرعـکس مــن ، مـیــراث دارِ دردِ بــی دردی ! خـیـانـت در امــانـت طـبــق حـکــم شــرع جـایــز نـیـســت امــانـت بـــود عـشـقــم در وجــودت ، حـیــف نــامــردی ! مــرا بـا خــاک یـکسـان کــرده ای ، ای دشـمـن هــم خــون تــو را بـا خــاک یـکسان می کـنـم روزی کـــه بــرگــردی ! خدایا بگو که برگرده من هنوزم دوسش دارم !
از هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز میگذشت.
فرشتهای ظاهر شد و گفت: “چرا این همه وقت صرف این یکی میفرمایید؟”
خداوند پاسخ داد:
“دستور کار او را دیدهای؟
باید دویست قطعه متحرک داشته باشد، که همگی قابل جایگزینی باشند.
باید بتواند با خوردن قهوه تلخ بدون شکر و غذای شب مانده کار کند.
دامنی داشته باشد که همزمان دو بچه را در خودش جا دهد و وقتی از جایش بلند شد ناپدید شود.
بوسهای داشته باشد که بتواند همه دردها را، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کند.”
فرشته سعی کرد جلوی خدا را بگیرد.
“این همه کار برای یک روز خیلی زیاد است. باشد فردا تمامش بفرمایید.”
خداوند گفت :
“نمی شود!!
چیزی نمانده تا کار خلق این مخلوقی را که این همه به من نزدیک است، تمام کنم.
از این پس می تواند هنگام بیماری، خودش را درمان کند،
یک خانواده را با یک قرص نان سیر کند و یک بچه پنج سال را وادار کند دوش بگیرد.”
فرشته نزدیک شد و به زن دست زد.
“اما ای خداوند، او را خیلی نرم آفریدی.”
“بله نرم است، اما او را سخت هم آفریدهام.
تصورش را هم نمیتوانی بکنی که تا چه حد میتواند تحمل کند و زحمت بکشد.”
فرشته پرسید :
“فکر هم میتواند بکند؟”
خداوند پاسخ داد :
“نه تنها فکر میکند، بلکه قوه استدلال و مذاکره هم دارد.”
آن گاه فرشته متوجه چیزی شد و به گونه زن دست زد.
فرشته پرسید :
“اشک دیگر برای چیست؟”
خداوند گفت:
“اشک وسیلهای است برای ابراز شادی، اندوه، درد، ناامیدی، تنهایی، سوگ و غرورش.”
فرشته متاثر شد:
“شما فکر همه چیز را کردهاید، چون زنها واقعا حیرت انگیزند.”
زنها قدرتی دارند که مردان را متحیر میکنند.
همواره بچهها را به دندان میکشند.
سختیها را بهتر تحمل میکنند.
بار زندگی را به دوش میکشند،
ولی شادی، عشق و لذت به فضای خانه میپراکنند.
وقتی خوشحالند گریه میکنند.
برای آنچه باور دارند میجنگند.
در مقابل بیعدالتی میایستند.
وقتی مطمئناند راه حل دیگری وجود دارد، نه را نمیپذیرند.
بدون قید و شرط دوست میدارند.
وقتی بچههایشان به موفقیتی دست پیدا میکنند گریه میکنند.
وقتی میبینند همه از پا افتادهاند، قوی و پابرجا میمانند.
آنها میرانند، میپرند، راه میروند، میدوند که نشانتان بدهند چه قدر برایشان مهم هستید.
قلب زن است که جهان را به چرخش در میآورد
زنها در هر اندازه و رنگ و شکلی موجودند و میدانند که بغل کردن و بوسیدن میتواند هر دل شکستهای را التیام بخشد.
کار زنها بیش از بچه به دنیا آوردن است،
آنها شادی و امید به ارمغان میآورند. آنها شفقت و فکر نو میبخشند
زنها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارند.
خداوند گفت: “این مخلوق عظیم فقط یک عیب دارد!”
فرشته پرسید: “چه عیبی؟”
خداوند گفت:
“قدر خودش را نمی داند . . .”
سیگار
طراح : آبتین ـ |